دار مرز

دارمـــرز[1]

تـــومـــاس بـــرنهـــارد

ترجمه لــیلا خــدابخــش

در دارمرز

زمین گویی مستغرق بود

در اندیشه‌ای عمیق و آهنگین

                                    ــ‌   روبرت والزر

 

 

یازدهم دیروقت غروب، یک دختر و پسر جوان، آنچنان که بعدتر مشخص شد، اهل مورتززوشلاگ[2]، اینجا در مهمانخانه اتاقی گرفتند. هنوز خیلی از ورودشان نگذشته بود که برای شام به غذاخوری آمدند. هر کدام‌شان مستقل از دیگری، باعجله اما بدون کم‌ترین دست‌پاچگی غذا سفارش دادند  و دیدم که لرزان از سرما، رفتند که خودشان را پای شومینه گرم کنند. انگار که از برهوت آدمیزاد در این بالامتعجب‌ باشند  می‌خواستند بدانند ارتفاع مولباخ[3] چقدر است. دخترک مهمان‌خانه‌دار تصدیق کرد که ما الان بالاتر از هزار متر از سطح دریاییم، که اشتباه بود، اما نگفتم «نهصد و هشتاد متر»، هیچ چیز نگفتم، چون نمی‌خواستم وقتی که آن دو را زیر نظر گرفته‌ام چیزی مزاحمم شود. در لحظه‌ی ورودشان به غذاخوری متوجه حضور من نشدند، اما بعد، همانطور که نگاهشان می‌کردم، از حضور من یکه خوردند، به سمت من برگشتند، اما دیگر به من نگاه نکردند. تازه نوشتن یک نامه به همسرم را شروع کرده بودم؛ که عاقلانه‌تر خواهد بود مدتی طولانی‌تر، تا زمانی که من خودم در مولباخ جا افتاده باشم، پیش پدر و مادرش بماند؛ تا بعدتر، وقتی من بیرون از مهمانخانه، نوشتم «شاید در تِنِک[4]»، برای هر دویمان دو اتاق  تهیه کرده باشم، او هم بیاید. در نامه‌ی آخرش  جدای از شکوه و شکایت درباره پدر و مادر بی‌درکش، نوشته بود  درباره‌ی نقل‌مکان به مولباخ  نگرانی‌هایی دارد، و من پاسخ دادم که نگرانی‌اش بی‌مورد است. وضعیت روحی او  در این دوره چنان بیمارگونه ناپایدار شده است  که او حالا بابت همه‌چیز نگران است. بعد نوشتم  خودش خواهد دید که وقتی بچه به دنیا بیاید همه چیز روبه‌راه می‌شود. نوشتم اشتباه است اگر قبل از پایان سال ازدواج کنیم و  نوشتم: «ابتدای سال آینده موعد بهتری است. همان زمانی که بچه هم به دنیا می‌آید، هرچند که در هر حال زمستان فصل مرگ طبیعت است.»  نه، با خودم فکر کردم، که تو نمی‌توانی این جملات را توی نامه بیاوری، نمی‌توانی این‌ها را بنویسی، اصلا اجازه نداری اینطور بنویسی، و به جای آن دوباره از اول شروع کردم  و گزارشم را سریع  با جمله‌ای  شروع کردم که از چیزهای خوشایند می‌گفت، از نشانه‌هایی که اندکی اندوهمان را سبک می‌کرد؛ از افزایش حقوقی که برای آگوست به آن امیدوارم بودم. نوشتم پست مولباخ واگذار شده است، اما فکر کردم، مولباخ برای من و برای هر دوی ما یک جور مجازات است، یک جور مجازات مرگ و نوشتم: «در ژاندارمری همه‌ی پست‌ها طبق صلاحدید بازرس منطقه  جابجا خواهند شد. آن اوایل فکر می‌کردم انتقالی به مولباخ برای من و برای ما  تنها یک فاجعه است، اما دیگر اینطور فکر نمی‌کنم. این پست مزایایی هم دارد. بازرس و من تقریبا مستقل از هم عمل می‌کنیم.» این را نوشتم و بعد فکر کردم: مجازات مرگ؛  برای اینکه بتوان یک روز دوباره از مولباخ بیرون رفت – و دوباره آن پایین، در دره، کنار مردم، در تمدن فرود آمد چه می‌شود کرد. نوشتم «هنوز هم سه مهمانخانه در مولباخ هست» اما فکر کردم نوشتن چنین چیزی خیلی غیرعاقلانه است، و روی جمله آنقدر خط کشیدم تا دیگر خوانده نشود و نهایتا تصمیم گرفتم کل نامه را برای بار سوم  بنویسم.  (اخیرا هر نامه را سه یا چهار و حتی پنج  بار می‌نویسم، آخر همیشه  نه‌تنها افکارم که حتی خود نوشته‌ام هم از هیجان حین نگارش نامه  متاثر می‌شوند.) ژاندارمری پایگاه خوبی برای هر دوی ما است، و بعد افزایش حقوق و یک تمرین با اسلحه که می‌توان اواخر بهار در ولز گذراندش، و همانوقت که آن دو، به طرز غریبی ابتدا دختر جوان، و پشت سر او مرد جوان، به غذاخوری وارد شدند، از همسر بازرس نوشتم که ریه‌هایش آنقدر مریض  است که دیگر از دست رفته و اصالتا اهل سیلی اسلوونی است. به نوشتن ادامه دادم، اما حس کردم این نامه را هم نمی‌توانم بفرستم. این دو جوان از اولین نگاه توجه مرا به خودشان جلب کرده بودند، متوجه حواس‌پرتی کاملم نسبت به نامه‌ای شدم که به همسر عزیزم می‌نوشتم، اما بدون هدف و دلیل به نوشتن ادامه دادم، تا با وانمود کردن به نوشتن بتوانم بهتر این غریبه‌ها را زیر نظر بگیرم. اینکه برای یک بار هم که شده در این فصل سال چهره‌های جدید ببینم برایم خوشایند بود، حالا دیگر می‌دانم، غریبه‌ها هرگز به مولباخ نمی‌آیند، و پیدا شدن سروکله‌ی این دو، که حدس می‌زدم پسر جوان صنعتگر  و دختر جوان دانشجو باشد،  هر دو اهل کرنتن[5]،حتی عجیب‌تر هم بود. بعد اما متوجه شدم، که  آن دو به لهجه‌ی اشتایرمارکی حرف می‌زنند. حرف زدنشان مرا به یاد ملاقاتی با عموزاده‌ی  اشتایری‌ خودم انداخت که در کاپفن‌برگ[6]  زندگی می‌کند، و اینطوری متوجه شدم که هر دو از اشتایرمارک[7] هستند، آنجا اینطور صحبت می‌کنند. برایم روشن نبود پسر جوان به چه حرفه‌ای مشغول است؛ اول فکر کردم بنّا باشد، طبق حرف‌های خودش ، کلمه‌هایی مثل «ملات و خاک رس حرارت دیده» و از این قبیل جای تردید نمی‌گذاشت، بعد فکر کردم لابد برقکار است، در حقیقت اما  کشاورز بود. کم‌کم، طبق صحبت‌های هر دوشان، یک کسب‌وکار روبه‌راه را تجسم کردم که هنوز در اداره‌ی پدر شصت‌وپنج‌ ساله‌ی پسر جوان است، ( انگار که در دامنه‌ی تپه‌ای). و اینکه عقاید پدر برای پسر و عقاید پسر برای پدر مسخره است، که پدر علیه پسر و پسر علیه پدر جبهه دارد.  به نظرم رسید «سازش‌ناپذیری». یک شهر کوچک را مجسم کردم، که پسر یک بار در هفته برای تفریح و سرگرمی به آنجا می‌رود، آنجا با دختر، که الان همین‌جا کنار شومینه درباره‌ی برنامه‌های آینده‌ پسرک، درباره‌ی آنچه به دارایی‌ پدری‌اش  مربوط است روشنگری می‌کند، ملاقات کند. او پدر را مجبور می‌کند که کوتاه بیاید  و همه‌چیز را به پسر واگذار کند.  ناگهان هر دو خندیدند ، بعد برای مدت طولانی ساکت ماندند.

 

دخترک مهماندار برایشان دست‌ودل‌بازانه غذا و نوشیدنی آورد. غذا که می‌خوردند جزئیات زیادی در رفتارشان من را یاد خودمان انداخت. من هم درست مثل  این مرد جوان که آنجا نشسته بود، همیشه وقتی محبوبم ساکت بود چیزی برای گفتن داشتم. در هر کلمه‌ای که پسر به زبان می‌آورد، تهدید وجود داشت. تهدید، همه چیز تهدید بود. به گوشم خورد که دختر جوان ۲۱ سال دارد  (آیا پسر کوچک‌تر است؟ یا  بزرگ‌تر؟)، و درسش را (حقـ …) نیمه‌کاره رها کرده. هر از گاهی اما  از روی درماندگی‌اش دوباره به  درس‌های (حقوق؟) علمی پناه می‌برد.  همانطور که پسر جوان دارد خودش را «خراب می‌کند»، دختر بیشتر و بیشتر آن چیزی را  در پسر کشف می‌کند که نامش را بی‌رحمی کاربردی گذاشته. پسر دارد مدام به پدرش شبیه‌تر می‌شود و این دختر را می‌ترساند. صحبت از مشت کوبیدن به صورت برادرها و پسرعموهاست و آسیب‌های فیزیکی شدید و سلب اعتماد  و عدم همدلی از جانب او. بعد دختر گفت: «قشنگ بود، روی قله‌ی وارت‌برگ[8].» لباس پسر به نظرش خوب بوده، و پیرهن نو  هم به آن می‌آمده. راه مدرسه‌ی هر دوی آن‌ها  از بین ظلمات یک جنگل مرتفع می‌گذشت، که هر دو از آن وهم داشتند، حالا به یاد این افتادند: به یاد یک زندانی که از گولرزدورف[9] فرار کرده بود و با لباس زندان، در جنگل‌های مرتفع پایش به ریشه‌ی یک درخت گرفته  و زمین خورده و از زخم عمیق روی سرش خون رفته بود و بعد هم  خوراک گرگ‌ها شده بود و آن‌ها پیدایش کرده بودند. از یک تولد زودهنگام حرف زدند و از یک انتقال پول… ناگهان متوجه شدم که آن‌‌ها چهار روزی هست که از اشتایرمارک زده‌اند بیرون، اول در لینتز بوده‌اند، بعد در اشتایر، بعد هم ولز. با خودم فکر کردم پس با این حساب باروبندیل چه همراهشان داشتند. ظاهرا که خیلی وسیله دارند، چون که مهمانخانه‌دار با سختی حملش می‌کرد، هنوز هم  می‌توانم بشنوم، در کل وقتی یک نفر تا طبقه‌ی بالا، تا اتاق مهمان‌ها بالا‌ می‌رود از اینجا می‌شود راه رفتنش را شنید. مهمانخانه دار دو بار بالا رفت. در این فاصله، فکر کردم توی اتاق گرم هست؟ کدام یکی از اتاق‌ها؟ گرمایش مشکل اصلی مهمانخانه‌های روستایی در زمستان است. به شومینه‌های چوبی فکر کردم. زمستان‌ها در روستا تقریبا  فکر و ذکر همه گرمایش است. دیدم که مرد جوان یک بالاپوش ضمخت به تن داشت اما دختر جوان کفش‌های نیمه‌ شهری و ظریف پوشیده بود. در کل فکر کردم که دختر برای این محیط و برای این فصل از سال کاملا نامناسب لباس پوشیده است. اینطور به نظرم رسید  که احتمالا هر دو هیچ برنامه‌ای برای اقامت در روستا نداشتند. چرا مولباخ؟ آخر چه کسی، وقتی که مجبور نباشد، به مولباخ می‌آید؟ در ادامه از یک طرف، به آن دو گوش می‌دادم که دست از غذا خوردن کشیده بودند، هنوز آبجو می‌نوشیدند، و با یکدیگر صحبت می‌کردند، از طرف دیگر  آنچه را که پیشتر نوشته بودم می‌خواندم و فکر می‌کردم که این یک نامه‌ی کاملا به‌دردنخور است، بی‌ملاحظه، خودخواهانه، غیرعاقلانه و پرایراد. فکر کردم اجازه ندارم چنین چیزی بنویسم، این‌ طوری نه و بعد  باز  فکر کردم که شب را حسابی بخوابم و روز بعد یک نامه‌ی جدید بنویسم. فکر کردم یک چنین انزوایی، انزوایی مثل انزوای مولباخ، روان آدمی را به‌کلی نابود می‌کند. من مریضم؟ یا احمق؟  نه، من نه مریض ‌ام و نه احمق. خسته بودم، با این حال به خاطر حضور آن دو جوان نمی‌توانستم از سالن غذاخوری بیرون بیایم و تا طبقه اول، تا اتاقم بروم. به خودم گفتم، همین حالا هم ساعت یازده است، برو بخواب، اما نرفتم. یک گیلاس آبجوی دیگر برای خودم سفارش دادم و همانجا ماندم و روی کاغذ نامه یک مشت شکلک و صورتک آدمیزاد خط‌خطی کردم، شبیه آنچه از بچگی از روی خستگی یا کنجکاویِ پنهان‌نگاه‌داشته‌شده روی کاغذهای سفید جلوی دستم می‌کشیدم. فکر کردم چه می‌شد اگر  ناگهان همه‌چیز درباره‌ی این دو جوان، این دو عاشق، معلومم شود. درحالی که به آن دو غریبه گوش می‌دادم با  مهمانخانه‌دار مشغول صحبت شدم، همه چیز را گوش می‌دادم و ناگهان به این فکرافتادم که آن دو خلاف‌کارند. هیچ چیز نمی‌دانستم جز این که این وضعیت اصلا طبیعی نبود؛ اینکه آن دو، دیروقت غروب با اتوبوس پست به مولباخ برسند و برای خودشان اتاق بگیرند، و در واقع اصلا مهمانخانه‌دار که به آن دو مثل زن و شوهرها یک اتاق  مشترک داد توجه مرا جلب کرد، من اول این را به‌عنوان یک چیز عادی پذیرفتم  و اقدامی نکردم، وضعیت را زیرنظر گرفتم، کنجکاو شدم، همدردی کردم، اما به ذهنم نرسید که موضوع بی‌شک  نیازمند مداخله است. مداخله؟ ناگهان شروع کردم  توی ذهنم  برای جرمی که آن دو می‌توانستند مرتکب شده باشند داستان سر هم کردن، همانطور که مرد جوان با صدای بلند، و با تحکم، درخواست صورت حساب کرد، و مهمانخانه‌دار به سمت آن‌ها رفت و  حسابشان را اعلام کرد، و تا که مرد جوان کیف پولش را باز کرد، دیدم مقدار زیادی پول  نقد همراه دارد. کشاورززاده‌ها، لابد  از آنجا که همیشه از جانب والدین‌شان در مضیقه  مالی قرار می‌گیرند، وقتی مبلغی کَمَکی بیشتر از نیاز یک نفره‌شان در دسترس‌شان باشد آن را برمی‌دارند و همراه با یک خانم جوان ترتیب یک فرار سریع را می‌دهند. دخترک مهمانخانه‌دار پرسید، که آن دو صبح چه زمانی می‌خواهند بیدار شوند، و پسر جوان گفت «هشت» و بعد نگاهش را به سمت من انداخت و برای دختر مهمانخانه دار انعامی روی میز گذاشت. ساعت یازده و نیم است، که هنوز هر دو توی اتاق غذاخوری هستند. مهمانخانه‌دار لیوان‌ها را جمع می‌کند، آن‌ها را می‌شوید  و باز دوباره رو به من می‌نشیند. می پرسم آن دو به نظرش مشکوک نمی آیند؟ مشکوک؟ «قطعا» طوری گفت که برایم جای شک باقی نماند. دوباره داشت تلاش می‌کرد خودش را با حالت زننده‌ای به من نزدیک کند، من اما از سر بازش کردم، با چراغ قوه‌ی روشن روی سینه بلند شدم و به اتاقم رفتم.

 

بالا همه‌چیز آرام است، هیچ چیز نمی‌شنوم. می‌دانم که آن دو در کدام اتاق هستند، اما هیچ چیز نمی‌شنوم. فکر کنم هنگام کندن چکمه‌ها  بود که یک صدایی آمد، بله، یک صدا. درواقع مدت زمان زیادی گوش ایستادم، اما هیچ چیز نشنیدم. دم‌دم‌های صبح، به نظرم ساعت شش، با اینکه فقط چهار ساعت خوابیده بودم، از وقت‌هایی که حسابی می‌خوابم سرحال‌تر بودم، و پایین در نهارخوری بلافاصله از مهمانخانه‌دار که داشت زمین را تمیز می‌کرد پرسیدم از آن دو نفر چه خبر. آن‌ها تمام شب فکرم را مشغول کرده بودند. مهمانخانه دار گفت، او، مرد جوان، ساعت چهار بیدار شده و از مهمانخانه بیرون رفته، کجا؟ او هم نمی‌دانست، دختر هنوز اما توی اتاقش است. هر دو اصلا بدون بار و بندیل بوده‌اند، مهمانخانه دار حالا داشت این را می‌گفت. بدون باروبندیل؟ پس او، مهمانخانه‌دار، دیروز عصر چه چیز را با آن مشقت داشت به اتاق آن دو می‌برد؟ «چوب» بله، چوب. حالا، بعد از اینکه مرد جوان آفتاب نزده، ساعت چهار رفته است، (مهمانخانه‌دار گفت «من بیدار شدم و او را زیرنظر گرفتم، بدون کت در این سرما، رفت »…) قضیه‌ی آن‌ها از نظر مهمانخانه‌دار «ترسناک» است. پرسیدم که آیا آن دو پاسپورت‌هایشان، مدرک شناسایی‌شان را به تو داده بودند. نه، نه پاسپورتی، نه مدرک شناسایی‌ای. گفتم این می‌تواند جریمه داشته باشد، البته نه با لحنی که به جایی بربخورد. صبحانه خوردم، و تمام مدت به آن دو غریبه فکر می‌کردم و می‌فهمیدم که مهمانخانه‌دار هم به آن دو فکر می‌کند، در تمام بعدازظهری  که با بازرس  سر کار بودم ، و اصلا هم لازم نشد از دفتر  بیرون بیایم، آن دو غریبه ذهنم را مشغول کرده بودند. اینکه چرا به بازرس چیزی درباره آن دو نگفتم نمی‌دانم. در واقع اعتقاد داشتم، که بیشتر از چند (ساعت) طول نمی‌کشد و اسم این کارم می‌شود مداخله. مداخله؟ مداخله چطور و به چه ‌دلیلی؟  باید از ماجرا به بازرس گزارش می‌دادم یا نه؟ یک زوج عاشق در مولباخ! خندیدم. بعد ساکت شدم و کارم را انجام دادم. باید لیست‌های جدید ساکنین را می‌نوشتیم. بازرس سعی داشت همسرش را از آسایشگاه مسلولین گرابن‌هوف[10] به بیمارستان گریمن[11] منتقل کند. این کار به نظرش مستلزم تلاش زیاد و پول زیاد بود. اما در گرابن‌هوف وضعیت زنش بدتر شده بود؛ در گریمن دکترهای بهتری هستند. او باید یک روز تمام مرخصی می‌گرفت تابه گرابن هوف برود و همسرش را به گریمن بیاورد. بیست و یک سالی که او و همسرش در مولباخ زندگی کرده بودند، کافی بود که زن، که اصالتا اهل شهر هالاین[12] بود، تا حد مرگ مریض شود. بازرس گفت: «یک آدم معمولی در اینجا، در این هوای خوب، در این ارتفاع، حداقل دیگر  نباید دچار سل شود.» من همسر بازرس را هرگز ندیده بودم، چون از آن وقتی که من در مولباخ هستم، اون به خانه نیامده. پنج سال است که در شفاخانه‌ی مسلولین بستری است. بازرس سراغ همسرم را گرفت. او را می‌شناخت، حتی آخرین باری که به مولباخ آمده بود با او رقصیده بود، همانطور که نگاهش می‌کردم با خودم فکر کردم مرد چاق پیر. بعد گفت خیلی زود ازدواج کردن «دیوانگی» است، دقیقا همانقدر که خیلی دیر ازدواج کردن«دیوانگی» است. به من اجازه داد در دومین نیمه‌ی بعدازظهر نامه به همسرم را نهایی کنم (در واقع فرمان داد «بنویس»). ناگهان همه چیز در مغزم در ارتباط با نامه روشن شد. وقتی تمامش کردم به خودم گفتم، این نامه‌ی خوبی است و در آن کوچک‌ترین دروغی هم نیست. فکر کردم سریع تمامش کنم و بعد به سمت اتوبوس پست رفتم،  که دیگر گرم شده بود و بلافاصله، بعد از اینکه نامه‌ام را به راننده دادم راه افتاد، در روزی که، گذشته از راننده، حتی یک آدمیزاد هم ندیده بودم. هوا بیست و یک درجه زیر صفر بود، درجه را دقیقا کنار در مهمانخانه همانوقت که مهمانخانه‌دار، جلوی در باز ورودی ایستاده بود، و به درون مهمانخانه نگاه می‌کرد از روی ترمومتر خواندم . گفت یک ساعتی درِ اتاقی را که دخترک در آن خوابیده بود زده و جوابی نگرفته، «هیچ».من  به‌سرعت به طبقه‌ی اول رفتم  و جلوی در ایستادم و در زدم. هیچ. دوباره در زدم و درخواست کردم که دختر در را باز کند. چندین بار تکرار کردم «باز کن! باز کن!». هیچ‌. گفتم چون هیچ کلید یدکی برای اتاق‌ها نداریم،باید در را بشکنیم. مهمانخانه‌دار بی یک کلمه حرف با این کار موافقت کرد. فقط لازم بود یک بار بالاتنه‌ام را محکم به چهارچوب در بکوبم تا در باز شود. دخترک کج روی تخت دونفره افتاده بود، بی‌هوش. مهمانخانه‌دار را فرستادم سراغ بازرس. متوجه یک مسمومیت دارویی شدید در دختر جوان شدم و رویش را با پالتویی که از چارچوب پنجره آویزان بودم پوشاندم، معلوم بود که این پالتو متعلق به مرد جوان است. او الان کجاست؟ این سوالِ ناگفته را هر کس از خودش می‌پرسید؛ مرد جوان کجاست. فکر کردم، که درواقع دختر جوان  خودکشی را درست بعد از غیب شدن مرد جوان  (معشوقه‌اش؟) مرتکب شده. قرص‌ها پخش‌وپلا روی زمین ریخته شده‌ بودند. بازرس درمانده بود. حالا باید تا دکتر از راه برسد منتظر می‌ماندیم ، و همه‌ دوباره دیدیم که دکتر آوردن  تا این بالا، تا مولباخ، چقدر سخت است. بازرس تصور می‌کرد ممکن است یک ساعتی طول بکشد که دکتر برسد. دو ساعت. گفت در مولباخ هرگز موقعیتی پیش نیامده که دکتر نیاز باشد. اسم‌ها، تاریخ‌ها، به تاریخ‌ها فکر کردم و کیف دختر را زیر و رو کردم، بی‌فایده. به یاد جیب پالتو افتادم و پالتو را گشتم، همان که با آن روی دختر را پوشانده بودم، دنبال یک کیف پول بودم.

 

نهایتا کیف پول مرد جوان در جیب پالتو پیدا شد. پاسپورتش هم توی جیبش بود. خواندم؛  آلوییس وولزر[13]، متولد ۲۱ ژانویه ۱۹۳۹ در رتن‌اگ[14]، رتن‌اگ در منطقه‌ی مورتزواشلاگ. مرد کجاست؟ معشوق این دختر؟ به سمت اتاق غذاخوری در طبقه پایین دویدم و اتفاق را  تلفنی به همه‌ی پست‌ها اطلاع دادم، اتفاقی که به نظر من  برای صدور حکم بازداشت وولزر  کافی به نظر می‌رسید. فکر کردم بیش از همه‌چیز حضور دکتر ضروری است، و وقتی بعد از نیم ساعت  بالاخره دکتر از راه رسید، دیگر خیلی دیر شده بود: دخترک مرده بود. به نظرم رسید حالا همه چیز خیلی ساده شده، دختر جوان در مولباخ می‌ماند.  مهمانخانه‌دار درخواست کرد جسد را از اتاق غذاخوری  بیرون ببریم، ببریم پایین توی اتاق دفن. آنجا دخترک خوابید، جدای از مولباخی‌های فضول ِخیره، دو روز تمام خوابید تا پدر و مادر پسر بالاخره پیدا شوند و نهایتا در روز سوم به مولباخ برسند، وولزرها، والدین وولزر، که پدر و مادر دخترک هم بودند، دختر و پسر جوان خواهر و برادر بودند و  فاش شدن این موضوع همه را به هول انداخت. دخترک بلافاصله به مورتزوشلاگ منتقل شد، پدر و مادرش در ماشین نعش‌کش همراهی‌اش کردند. برادرش، پسر خانواده، اما پیدا نشد.

 

دیروز، بیست و هشتم، دو هیزم‌جمع‌کن کاملا اتفاقی او را تقریبا پایین دارمرز در ارتفاعات مولباخ پیدا کردند؛ یخ‌زده و پوشانده شده با دو بز کوهی که خودش شکار کرده بود.

 

۱۹۶۷

[1]  بالاترین حد رویش درختان جنگلی در ارتفاعات کوهستانی.

[2] Mürzzuschlag

[3] Mühlbach

[4] Tenneck

[5] Kärnten

[6] Kapfenberg

[7] Steiermark

[8] Wartberg

[9] Göllersdorf

[10] Grabenhof

[11] Grimmen

[12] Hallein

[13] Alois Wölser

[14] Rettenegg

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *